امروز دیدمش...
امروز دیدمش...
صبح زود نگاهم به ساعتم بود که وقت کی میگذرد...
کدام لحظه نگاهم در نگاهش گم می شود؟
وقتی به او فکر میکردم احساس ارامش تموم وجودم را در بر میگرفت منتظر آن لحظه بودم...
ساعت 8 صبح است و من از ماشین پیاده شدم...
دل تو دلم نیس!
اگر اورا دیدم چ بگویم؟
وآن لحظه وصال فرا رسید،من اورا دیدم که از دور به سمت من می آید...
نمی دانم چ حسی است که در وجودم می باشد...
او نزدیک آمد نزدیک و نزدیک تر...
من چهره ی زیبایش را دیدم چهره ای معصوم وعاشق که تا حال ندیده بودم...
سلام عشقم!
کلمه ای که کل وجودم را لرزاند...
صدایی که احساس دوریش حال مرا می رنجاندصدایی نازک و دل نشین که کل وجودم حسش کرد...
حال که وقت دوری فرا رسید سرعت زمان بیشتر شده است...
ومن متوجه نشدم کی تمام شد و او از من دور شدو رفت...
احساس تنهایی کردم بغض گلویم را فشرد و من درحصرت دیدن دوباره اش ماندم...
دوست دارم آخرین کلمه ای بود که حس آرامش را دروجودم پدیدآورده بود...
آیادوباره میبینمش؟
کدام لحظه ای است که با صدای شیرنش مرا صدا می کند؟
کدام...
تقدیم به کسی که دیدنش آرزویم بود، دوست دارم....