گفته هاي عشق باهرزبان
دختری کنجکاو میپرسید : ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت : اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت : عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت : بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت : کوچه ای بن بست
سالکی گفت : راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت : عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت : شوخی لوسیاست
تاجری گفت : عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت : عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت : یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت : خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا : گناه بی بخشش
واعظی گفت : واژه بی معناست
زاهدی گفت : طوق شیطان است
محتسب گفت : منکر عظماست
قاضی شهر گفت : عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت : عشق را عشق است
پهلوان گفت : جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت : طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت : از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قی ل و قا ل من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت : من فقط یک سوال پرسیدم !
[ جمعه 18 / 5برچسب:اصغرلك, ] [ 6 AM ] [ ♥●•٠·اصغرحاجي پور ♥●•٠· ] [ ]